هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید
یکی بود، یکی نبود، روزی آدم فهمیده و دنیا دیده ای با پسرش راه افتاد تا به سفر دور و درازی برود. آن ها وسیله ای نداشتند. این بود که پیاده سفرشان را شروع کردند. هنوز مقدار زیادی از محل زندگی شان دور نشده بودند که در جاده، نعل اسبی پیدا کردند.
مرد به پسرش گفت: «نعل را بردار، شاید در طول سفر به دردمان بخورد.»
پسر گفت: «ما که اسب نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؛» و راه افتاد و رفت. اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت است.» و خم شد و نعل را از روی زمین برداشت و به پسر هم چیزی نگفت.
آن دو در سر راه خود به روستایی آباد رسیدند. پدر به کارگاه نعلبندی رفت. نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن کمی گیلاس خرید آن را توی پارچه ای پیچید و در کوله بارش گذاشت. پسر که رفته بود استراحت بکند، متوجه کارهای پدر نشد.
بعد از کمی استراحت دوباره راه افتادند. راه خسته کننده ای بود، هوا هم بیش از حد گرم بود هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف سر زدند تا شاید آبی پیدا کنند، اما بی فایده بود. ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این در و آن در زده بود، تشنه تر شده بود. ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: « خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این دور و بر نیست. کم مانده از تشنگی هلاک شوم.»
پدر گفت: «فاصله ی زیادی با مقصد نداریم. به راهت ادامه بده»
اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند قدم از قدم بردارد.
پدر که دید پسرش دیگر رمقی برای رفتن ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسر از دیدن گیلاس خوشحال شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و خورد طعم شیرین گیلاس و آب آن، دهان خشک شده ی او را کمی تر کرد. چند قدم دیگر که رفتند، پدر گیلاس دیگری روی زمین انداخت.
پسر باز هم خم شد و گیلاس را برداشت و خورد. پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، به پدر گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. این ها را از کجا آورده اید؟»
پدر جواب داد: «بعداً می فهمی.» و یک دانه گیلاس هم خودش خورد گیلاس ها به پدر و پسر نیرو داد و آن دو توانستند بقیه ی راه را هم طی کنند وقتی داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.
پسر از پدرش پرسید: « نمی خواهید بگویید که این گیلاس ها را از کجا آورده اید؟»
پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود به دردمان بخورد خم شوی و آن را از روی زمین برداری. اما برای برداشتن گیلاس، هفت بار روی زمین خم شدی. من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم حالا حتماً فهمیده ایهر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.»
از آن به بعد، وقتی کسی به چیز کم ارزشی بر می خورد که ممکن است بعدها به کارش بیاید، می گوید: « هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید.» بعد هم آن را بر می دارد.